سر کار هستم ولی همهٔ حواسم پی نامه ایست که باید بنویسم، سه هفته است که باید بنویسم اش، پیشنهاد تراپیستم است که برایش نامه بنویسم و حرفهایم را بزنم. بنظرام فکر خوبی است چون از وقتی تصمیم به نوشتنش گرفته ام انگار سبک شده ام امیدوارم با نوشتنش و فرستادنش آرام تر هم بشوم. هر روز صبح موقع سر کار رفتن و دوباره عصر که از سر کار بر میگردم با خودم جملههایش را مرور میکنم، نامه را بارها همین گونه پشت فرمان ماشین نوشتهام و ویرایش کرده ام. جملاتم را پس و پیش کرده ام. فکر کنم دیگر برای روی کاغذ آمدن آماده است، ولی من نه اصلا آماده نیستم، باز هم یاد حرفش میافتم که میگفت " تو چون خوب حرف میزنی زیاد خوب نمینویسی" چقدر حرفهایش را باور داشتم،شاید هنوز هم دارم. خوب دوست صمیمیام بود.
این " بود" جملهٔ قبل را که نوشتم گلویم بسته شد، بغضم را قورت میدهم، نمیخواهم سر کار گریه کنم.
برایم این نامه خیلی مهم است، فقط یک بار نوشته میشود پس باید هر چه که این مدت زیر دوش، موقع غذا پختن و خوردن، موقع کار کردن روی پروژههای سر کار، موقع ورزش حتا در لحظات معاشقهام در خیال به او میگفتم را برایش بنویسم. نمیخواهم وقتی تمام شد و برایش فرستادم یادم بیفتد که چیزی جا مانده است.
وای که تا کجا نفوذ کرده که حتا در خصوصیترین لحظات با من بوده است!
نمیخواهم گله کنم حتا پرسشی هم ندارم که جوابش را بخواهم، این نامه برای من بی جواب است، یک طرفه. از طرف من به او.
فقط میخواهم بداند که چقدر برایم سخت بوده است. باز بغض گیر کرده در گلویم!
میخواهم بداند که چه شوکی به من وارد شد که هنوز گاهی پس لرزههایش میلرزانندم. باید بنویسم که تصمیمی که گرفت با منطق من جور درنمی آید. بنویسم که رسم دوستی این نبود، که برایم سخت بود، درد ناک بود قبول کنم که بعد از ۲۰ سال دوستی بی هیچ حرف و صحبتی رفتی، چطور بپذیرم که بیست سال از زندگی من و خودت را ب یک آن ندیده گرفتی.
باید بنویسم و اعتراف کنم که من نمیتوانم، برای من بیست سال دوستی برابر با بیست سال زندگی است، بیست سال زحمت است، مثل بزرگ کردن یک کودک است. بنویسم که انگار چیزی را گم گردام نه اصلا انگار خودم گم شده ام. برایم آنقدر سخت بوده است که خودم نتوانستم از پسش بر بیایم، کمک خواسته ام.
تراپیستم میگفت حالتهایت مثل کسی است که عزیزی را از دست داده، در شوک ماندهای سوگواری کرده ای، و حالا مرحلهٔ قبول کردن است، که نبودنش را بپذیری و باور کنی.
از دست دادن عزیز راحت تر است چرا که مردن دست من و تو نیست. تو توانستی ۲۰ سال را خاک کنی من هم باید بکنم، ناگزیرم.
Friday
Subscribe to:
Posts (Atom)