Wednesday

لذت پنهانی

حسابی‌ سرم شلوغ است. ۸ ساعت سر کارم در روز، از دوشنبه تا جمعه. کارم در شهر دیگری است که تا خانه ۱ ساعت راه است. صبحها ۷:۳۰ از خانه بیرون میزنم که ۸:۳۰ سر کار باشم. ۵ هم از کار میزنم بیرون. ترم تابستان بسیار فشرده است دو روز هفته بعد از کار میروم دانشگاه، ۱ ساعت و اندی در راهم تا برسم آنجا و ۳ تا ۴ سات آنجا سر کلاس می‌نشینم و تا میرسم خانه فقط دوش میگیرم و کمی‌ با همسر اختلاط می‌کنم و میروم می‌خوابم. دیروز بعد از کار رفتم برای دوست عزیزم هدیهٔ تولد گرفتم، یک ساعت طول کشید تا برایش توانستم دو کتاب انتخاب کنم. آمدم خانه همسرم غذای‌ مورد علاقه‌ام را گرفته بود (سوشی) سریع خوردم و رفتم سراغ طراحی برای امروز که ببرم سر کلاس. بعد از طراحی فیلم (دیستریکت ۹) رو دیدیم و من تا آخر فیلم به زور خودم را کشاندم بعد بیهوش شدم.
این وسط از دیروز ظهر که همکارم تکه‌ای از نانش را به من داد که امتحان کنم همش در فکر این هستم که بروم نان فروشی نزدیک محل کارم و چند تا نان سبزیجات بخرم!
مشکل این است که بیشتر به چیزهای بیخود فکر می‌کنم این روزها به جای اینکه کمی‌ به درسم ، برنامه‌های کاریم فکر کنم، بیشتر فکر خریدن و خوردن نان سبزیجاتم، یا اینکه دنبال کار بگردم وقت آزادم را کتاب میخوانم و به وبلاگ‌ها سر میزنم. به جای اینکه مطالب وبسیت‌ام (وبسیت کاری ام) را بنویسم و آماده کنم در اینترنت دنبال دستور پخت کیک می‌گردم. شنبه‌ها به جای درس خواندن، ترجیح میدهام با خواهرزادههایم فیلم‌های بی‌ سرو ته ببینم و بخندم.
احساس بیهودگی و وقت تلف کردن می‌کنم و شرمنده‌ام که از این حالت لذت میبرم گاهی! قا یم می‌کنم این لذت بردن‌ام را!

Tuesday

تنهایی مشترک

همیشه دغدهٔ دوست داشته ام! همیشه سعی‌ کرده ام دوست خوبی‌ باشم.بسیار پیش آمده که خانواده‌ام محکومم کرده به اینکه دوستانم را اولویت قرار داده‌ام. بسیار سرزنش شده‌ام در این مورد.
حالا بد از سی‌ و یک سال زندگی‌ بد از اینکه صمیمی‌‌ترین رابطهٔ دوستیم نا‌ فرجام ماند دائم با خودم در گیرم که شاید درست میگفتند، شاید نباید آن همه انرژی و وقت می‌گذاشتم ؟!

هفتهٔ پیش همسرم با هیجان زنگ زد که ۴ تا بلیط بیس بال برند شده، ۴۸ ساعت فکر کردیم و دیدیم کسی‌ را نداریم که با خودمان ببریم، حتی برای بلیط مجانی‌ هم کسی‌ نیست که بیاید! تمام این مدت که فکر می‌کردم چه کسی‌ را با خود ببریم در ذهنم همش این بود که اگر دوستی‌ داشتیم قضیه فرق میکرد!
دوست یعنی‌ کسی‌ که حتی اگر بیس بال دوست نداشته باشد با تو بیاید چون در هر کجا و هرجا با تو لذت خواهد برد! دوست یعنی‌ اینکه اول هر چیزو هر کاری برای هر تفریح و‌ حتی غمی اول لیست قرار گرفته، یعنی‌ همانی که منو همسرم نداریم!
همش خودمان را دلداری میدهیم که ما چون مهاجرت کرده ایم، کشور عوض کردهایم ، سن بعدی از ایران خارج شدیم، از دوستانمان جدا شدیم و... دیگر دوست پیدا کردن سخت است برایمان.

حقیقت این است که میترسم، میترسم که این تنهایی هیچ وقت یارو رفیقی پیدا نکند! میترسم که این خلأ پر نشود!