tag:blogger.com,1999:blog-30566238965324570222024-02-20T08:47:23.286-08:00حاضر و بیدارCakewayhttp://www.blogger.com/profile/12629851684634315302noreply@blogger.comBlogger17125tag:blogger.com,1999:blog-3056623896532457022.post-35407199315159306882010-11-04T12:43:00.000-07:002010-11-04T13:02:44.507-07:00سکوتم از رضایت نیست دلم اهل شکایت نیستدیروز با دوستی حرف میزدم، یه حرف خیلی جالبی زد، گفت وقتی روزمرّگی هاتو که مینویسی حالا یا توی دفتر خاطرات یا توی وبلاگ، متوجه احساساتی میشی که حتا از به زبون آوردنشون میترسی! واقعا درسته! از صبح تا شب دائم احساساتی رو داریم که تا ننویسیم شاید از وجودشون غافل باشیم، یعنی یکجوری اونقدر قاطی چیزهای دیگهٔ ذهن و روحمون شدن که اصلا حس نمیشن.<br />داشتم با خودم فکر میکردم که شاید برای ترس از بیان همین حسها هستش که چند وقتیه ننوشتم.<br />چند روز پیش توی کلاس یوگا برای اولین بار مدیتیشن کردیم، اصولاً زیاد دوست ندارم مدیتیشن رو و چون عجول و کم حوصله هستم حوصلم سر میره در ضمن حالت تهوع میگیرم وقتی چشم هامو میبندم اگر قرار نباشه بخوابم!<br />کلاس که تموم شد یکی به مربی یوگا مون گفت که میخواسته تمرکز کنه و همش تو مغزش فکرشو که جاهای دیگه پرواز میکرده میکشید و میخواسته به چیزی فکر نکنه! بازم نکتهٔ جالبی بود، مگه چند تا مغز داریم؟ انگار مغزمون چند قسمت میشه و یه قسمت احتمالا دائم داره یه چیزائی رو قایم میکنه که بهش فکر نکنیم یا یه چیز هایی رو هی میگذاره جلومون تا فکر کنیم! چقدر توی خودمون باید ونباید داریمCakewayhttp://www.blogger.com/profile/12629851684634315302noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-3056623896532457022.post-33477182445245548482010-05-12T09:06:00.000-07:002010-05-12T09:07:32.492-07:00لذت پنهانیحسابی سرم شلوغ است. ۸ ساعت سر کارم در روز، از دوشنبه تا جمعه. کارم در شهر دیگری است که تا خانه ۱ ساعت راه است. صبحها ۷:۳۰ از خانه بیرون میزنم که ۸:۳۰ سر کار باشم. ۵ هم از کار میزنم بیرون. ترم تابستان بسیار فشرده است دو روز هفته بعد از کار میروم دانشگاه، ۱ ساعت و اندی در راهم تا برسم آنجا و ۳ تا ۴ سات آنجا سر کلاس مینشینم و تا میرسم خانه فقط دوش میگیرم و کمی با همسر اختلاط میکنم و میروم میخوابم. دیروز بعد از کار رفتم برای دوست عزیزم هدیهٔ تولد گرفتم، یک ساعت طول کشید تا برایش توانستم دو کتاب انتخاب کنم. آمدم خانه همسرم غذای مورد علاقهام را گرفته بود (سوشی) سریع خوردم و رفتم سراغ طراحی برای امروز که ببرم سر کلاس. بعد از طراحی فیلم (دیستریکت ۹) رو دیدیم و من تا آخر فیلم به زور خودم را کشاندم بعد بیهوش شدم.<br />این وسط از دیروز ظهر که همکارم تکهای از نانش را به من داد که امتحان کنم همش در فکر این هستم که بروم نان فروشی نزدیک محل کارم و چند تا نان سبزیجات بخرم!<br />مشکل این است که بیشتر به چیزهای بیخود فکر میکنم این روزها به جای اینکه کمی به درسم ، برنامههای کاریم فکر کنم، بیشتر فکر خریدن و خوردن نان سبزیجاتم، یا اینکه دنبال کار بگردم وقت آزادم را کتاب میخوانم و به وبلاگها سر میزنم. به جای اینکه مطالب وبسیتام (وبسیت کاری ام) را بنویسم و آماده کنم در اینترنت دنبال دستور پخت کیک میگردم. شنبهها به جای درس خواندن، ترجیح میدهام با خواهرزادههایم فیلمهای بی سرو ته ببینم و بخندم.<br />احساس بیهودگی و وقت تلف کردن میکنم و شرمندهام که از این حالت لذت میبرم گاهی! قا یم میکنم این لذت بردنام را!Cakewayhttp://www.blogger.com/profile/12629851684634315302noreply@blogger.com1tag:blogger.com,1999:blog-3056623896532457022.post-63807439856485518122010-05-04T12:10:00.000-07:002010-05-04T12:20:49.569-07:00تنهایی مشترکهمیشه دغدهٔ دوست داشته ام! همیشه سعی کرده ام دوست خوبی باشم.بسیار پیش آمده که خانوادهام محکومم کرده به اینکه دوستانم را اولویت قرار دادهام. بسیار سرزنش شدهام در این مورد.<br />حالا بد از سی و یک سال زندگی بد از اینکه صمیمیترین رابطهٔ دوستیم نا فرجام ماند دائم با خودم در گیرم که شاید درست میگفتند، شاید نباید آن همه انرژی و وقت میگذاشتم ؟! <br /><br />هفتهٔ پیش همسرم با هیجان زنگ زد که ۴ تا بلیط بیس بال برند شده، ۴۸ ساعت فکر کردیم و دیدیم کسی را نداریم که با خودمان ببریم، حتی برای بلیط مجانی هم کسی نیست که بیاید! تمام این مدت که فکر میکردم چه کسی را با خود ببریم در ذهنم همش این بود که اگر دوستی داشتیم قضیه فرق میکرد!<br />دوست یعنی کسی که حتی اگر بیس بال دوست نداشته باشد با تو بیاید چون در هر کجا و هرجا با تو لذت خواهد برد! دوست یعنی اینکه اول هر چیزو هر کاری برای هر تفریح و حتی غمی اول لیست قرار گرفته، یعنی همانی که منو همسرم نداریم!<br />همش خودمان را دلداری میدهیم که ما چون مهاجرت کرده ایم، کشور عوض کردهایم ، سن بعدی از ایران خارج شدیم، از دوستانمان جدا شدیم و... دیگر دوست پیدا کردن سخت است برایمان.<br /><br />حقیقت این است که میترسم، میترسم که این تنهایی هیچ وقت یارو رفیقی پیدا نکند! میترسم که این خلأ پر نشود!Cakewayhttp://www.blogger.com/profile/12629851684634315302noreply@blogger.com6tag:blogger.com,1999:blog-3056623896532457022.post-7548261118821992952010-04-16T09:23:00.000-07:002010-04-16T09:26:04.462-07:00!من هم می رنجمهیچ وقت عادت نداشتم غر بزنم. همیشه فکر میکردم بهترین خصوصیت اخلاقیام همین باشد. هیچ وقت هم عادت ندارم گله کنم یعنی آنقدر کم پیش میآید که باعث تعجب میشود. البته بد تر هم شدهام قبلترها بیشتر از حالا گله و شکایت میکردم گاهی غری هم شاید میزدم ولی به یمن مهاجرت و ۶ سال زندگی در غربت که سه سالش هم تنهایی مطلق بوده است همان اندک جسارت گله مندی را هم از ما گرفت! مهاجرت خیلی کارهای دیگر هم کرد که خوب اکثرا نتیجهاش مثبت بوده است. مثلا من بی صبر و تحمل را صبور کرد، خیلی صبور! یک زمانی باید جداگانه و مفصل در باب این مهاجرت بنویسم.احساس میکنم که علت این ساکت بودن و در برابر اتفاقات و رفتارها دم برنیاوردن این است که متاسفانه در اکثر موقع با برخورد شدید اطرافیان مواجه میشوی وقتی که انتقاد میکنی. حتا بعضی افراد ناراحت میشوند که چرا ازشان رنجیدی! میخواهم بگویم رنجشم را، میخواهم تعجب کنند، برایشان عادی میشود و من هم عادت میکنم که نریزم در دلم. تا نترکیده است باید شروع کنمCakewayhttp://www.blogger.com/profile/12629851684634315302noreply@blogger.com3tag:blogger.com,1999:blog-3056623896532457022.post-13097238754024371322010-04-14T06:23:00.000-07:002010-04-14T06:46:00.626-07:00TIME MAGAZINEچند روزیست که بحث رای دادن جهت انتخاب تأثیر گذارترین فرد سال برای مجلهٔ TIME مطرح شده است. در Facebook خبرهایش مرتب به روز میشود از دو روز پیش و امروز صبح دیدم که موسوی به رتبه ۱ رسید.<br />چیزی که بسیار تأسف آور است این است که دیدم بعضی افراد با افتخار اعلام کرده بودند که صد بار رأی داده اند و جایی چند روز پیش خواندم که شخصی نوشته بود مجله تیم چند بار رای دادن را اشکال نمیداند. واقعا هنوز هم هستند کسانی که باید بهشان اصول اخلاقی را گوشزد کرد؟ یعنی مجله TIME باید حتما بگوید و تاکید کند که چند بار رأی ندهید تا واقعا بفهمند که نباید بیشتر از یک بار رای داد؟ هیچ وقت آن سوی قضیه را فکر نمیکنند که به حقوق دیگران تجاوز کردند؟ نه فقط به حق شرکت کنندگان بلکه به حق رأی دهندگان، یعنی جای کس دیگر تصمیم گرفتند و بجایش رای دادهاند، آخر این اعتراضات با چه هدفی بود مگر نه اینکه به رای هایی که داده بوئد و به حساب نیامده بود اعتراض داشتید مگر نه اینکه به اینکه جای شما تصمیم گرفته بودند اعتراض داشتید؟ پس این چه رسوأ<br />در طی این اتفاقات اخیر، منظورم فعالیتهای در اعتراض به انتخبات است، واقعیتهای دردناکی از طرف جامعه برایم روشن میشود که بسیار شرمآور است. فکر نمیکنم با این سطح توجه و احترام به اخلاق بتوانیم جامعهای سالمی داشته باشیم. فقط میتوانم بگویم متاسفم.Cakewayhttp://www.blogger.com/profile/12629851684634315302noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-3056623896532457022.post-12435802970654477072010-04-07T08:28:00.000-07:002010-04-07T08:30:56.758-07:00رابطهمن معتقدم که آدمها به هم جذب نمیشوند مگر اینکه نواقص اخلاقی مشترکی داشته باشند. شاید ظاهر قضیه اینطور به نظر بیاید که علایق و ایدههای مشترک دارند ولی در واقع خللها و کمبودها نقش بزرگتری در نزدیکی ادامها ایجاد میکنندCakewayhttp://www.blogger.com/profile/12629851684634315302noreply@blogger.com1tag:blogger.com,1999:blog-3056623896532457022.post-73764732742980168032010-03-03T07:13:00.000-08:002010-03-03T07:19:16.850-08:00من غریبمغربت یعنی همین که نزدیکترین شخص زندگیت را هم نتوانی شریک رازت کنی، یا اگر کردی سریع پشیمان شوی. یعنی همین که بین گفتن و نگفتن دردت به عزیزت گیر کنی، آخر سر هم نگویی چون مثلا صبوری!یعنی همین که مادرت فرسنگها دور باشد و نتوانی دردت را بگویی چون میترسی غصه بخورد. یعنی همین که دردت برای خودت هم نو باشد و حتا نتوانی هضمش کنی این غدهٔ جدید را. "این جملهٔ کیریستین ببن را خیلی دوست دارم:" گاهی چقدر کسانی که نزدیکان خود می نامیم از این واژه دورندCakewayhttp://www.blogger.com/profile/12629851684634315302noreply@blogger.com2tag:blogger.com,1999:blog-3056623896532457022.post-15899631910884482572010-02-26T13:20:00.000-08:002010-02-26T13:34:30.744-08:00ما ز یاران چشم یاری داشتیم، خود غلط بود آنچه میپنداشتیمسر کار هستم ولی همهٔ حواسم پی نامه ایست که باید بنویسم، سه هفته است که باید بنویسم اش، پیشنهاد تراپیستم است که برایش نامه بنویسم و حرفهایم را بزنم. بنظرام فکر خوبی است چون از وقتی تصمیم به نوشتنش گرفته ام انگار سبک شده ام امیدوارم با نوشتنش و فرستادنش آرام تر هم بشوم. هر روز صبح موقع سر کار رفتن و دوباره عصر که از سر کار بر میگردم با خودم جملههایش را مرور میکنم، نامه را بارها همین گونه پشت فرمان ماشین نوشتهام و ویرایش کرده ام. جملاتم را پس و پیش کرده ام. فکر کنم دیگر برای روی کاغذ آمدن آماده است، ولی من نه اصلا آماده نیستم، باز هم یاد حرفش میافتم که میگفت " تو چون خوب حرف میزنی زیاد خوب نمینویسی" چقدر حرفهایش را باور داشتم،شاید هنوز هم دارم. خوب دوست صمیمیام بود.<br /><br />این " بود" جملهٔ قبل را که نوشتم گلویم بسته شد، بغضم را قورت میدهم، نمیخواهم سر کار گریه کنم. <br /><br />برایم این نامه خیلی مهم است، فقط یک بار نوشته میشود پس باید هر چه که این مدت زیر دوش، موقع غذا پختن و خوردن، موقع کار کردن روی پروژههای سر کار، موقع ورزش حتا در لحظات معاشقهام در خیال به او میگفتم را برایش بنویسم. نمیخواهم وقتی تمام شد و برایش فرستادم یادم بیفتد که چیزی جا مانده است.<br /><br />وای که تا کجا نفوذ کرده که حتا در خصوصیترین لحظات با من بوده است! <br /><br />نمیخواهم گله کنم حتا پرسشی هم ندارم که جوابش را بخواهم، این نامه برای من بی جواب است، یک طرفه. از طرف من به او.<br /><br />فقط میخواهم بداند که چقدر برایم سخت بوده است. باز بغض گیر کرده در گلویم! <br /><br />میخواهم بداند که چه شوکی به من وارد شد که هنوز گاهی پس لرزههایش میلرزانندم. باید بنویسم که تصمیمی که گرفت با منطق من جور درنمی آید. بنویسم که رسم دوستی این نبود، که برایم سخت بود، درد ناک بود قبول کنم که بعد از ۲۰ سال دوستی بی هیچ حرف و صحبتی رفتی، چطور بپذیرم که بیست سال از زندگی من و خودت را ب یک آن ندیده گرفتی. <br /><br />باید بنویسم و اعتراف کنم که من نمیتوانم، برای من بیست سال دوستی برابر با بیست سال زندگی است، بیست سال زحمت است، مثل بزرگ کردن یک کودک است. بنویسم که انگار چیزی را گم گردام نه اصلا انگار خودم گم شده ام. برایم آنقدر سخت بوده است که خودم نتوانستم از پسش بر بیایم، کمک خواسته ام. <br /><br />تراپیستم میگفت حالتهایت مثل کسی است که عزیزی را از دست داده، در شوک ماندهای سوگواری کرده ای، و حالا مرحلهٔ قبول کردن است، که نبودنش را بپذیری و باور کنی. <br /><br />از دست دادن عزیز راحت تر است چرا که مردن دست من و تو نیست. تو توانستی ۲۰ سال را خاک کنی من هم باید بکنم، ناگزیرم.Cakewayhttp://www.blogger.com/profile/12629851684634315302noreply@blogger.com2tag:blogger.com,1999:blog-3056623896532457022.post-48678949125628718872010-01-16T21:54:00.000-08:002010-01-16T21:55:18.021-08:00روزهای تنبل کشدارروزهای تنبل کشدار (به کسر ک) تابستان<br /><br />چقدر دور به نظر می آیند. روزهای بلند و گرم<br /><br /> آفتابی که انگار تا آخر دنیا قرار بود بتابد. افکار راحت آزاد در اتاق بزرگ پرسه میزنند. روزهای خوش طعم. گاهی طعم گیلاس و گاهی هلو. روزهای زرد مثل زردالو<br /><br />کتابهای خوب کتبخانهٔ پدر و فراغتی بی نهایت طولانی. شبهای خنک آب پاشی شده. دل هایی که همه ایوان شده اند رو به باغچه.....<br /><br />و نو جوانی که تکرار نشدنی استCakewayhttp://www.blogger.com/profile/12629851684634315302noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-3056623896532457022.post-72108301512181398712009-12-04T10:15:00.000-08:002009-12-04T10:17:20.000-08:00در خانه میمانمبالاخره یک روز خانه میمانم برای خودم چای درست میکنم نه چای حاضری، چای دم شده در قوری سفید گل نارنجی که مادرم برایم خرید و دوستم برایم آورد.<br /><br />!در خانه میمانم و چای مینوشم و تلویزیون برنامهٔ فارسی پخش میکند، هر چه باشد فرقی نمیکند<br /><br />در خانه میمانم و پردهها را بالا میکشم تا آفتاب تمام خانه را بگیرد <br /><br />در خانه میمانم و با خیال راحت آشپزی میکنم، پیاز داغ و سیر داغ درست میکنم، آش میپزم، خورش بادمجان و فسنجان میپزم<br /><br />در خانه میمانم و با فنجان قهوه کنار پنجره مینشینم و کتاب میخوانم، ۱ ساعت، ۲ ساعت هرچقدر دلم خواست<br /><br />در خانه میمامنم و فیلمی که مدتهاست گرفتم که ببینم ، میبینم<br /><br />در خانه میمانم و بیصبرانه منتظر تلفن مادرم میشوم، تلفن میزند و برایش حرف میزنم و برایم حرف میزند<br /><br />در خانه میمانم و طعم خانه ماندن را مزه مزه میکنم و نا خود آگاه به خانه فکر میکنم به اینکه وقتی ترکش میکردم نمیدانستم که بازگشتی نیست لا اقل اگر هم باشد اینگونه نخواهد بود<br /><br />در خانه میمانم و فکر میکنمCakewayhttp://www.blogger.com/profile/12629851684634315302noreply@blogger.com1tag:blogger.com,1999:blog-3056623896532457022.post-1129492417232003452009-11-13T09:50:00.000-08:002009-11-13T10:14:46.008-08:00تهران انار و........ نداردفیلم تهران را از زمان ناصر الدین شاه با اکنون مقایسه میکرد. در مورد حرفه تهرانیها تا شکل و شمایل و وضعیت زندگیشان میگفت و اینکه چقدر بیسواد بودند و اکثرا تریاکی بودند و عیاشی میکردند. بسیار جالب بود که میگفت در تهران در آن زمان ۸۰ مسجد، دو بیمارستان، دو مدرسه و البته بیش از ۲۰۰ طویله وجود داشته است! البته گفته میشود که عیاشی از زمان ترکها در ایران رواج پیدا کرده است.<br /><br />انتخاب آهنگها را بسیار دوست داشتم. در جایی از فیلم آهنگ معروف ایران ایران با صدای رضا رویگری پخش شد و ناگفته نماند که بند بند وجودم تکان خورد. همیشه این آهنگ حس عجیبی به من میدهد ایران ایران که میگوید برای ایران دلم غنج میرود انگار ولی به لفسل حال بعدی پیدا میکنم، نمیدانام بالاخره از این آهنگ خوشم میاید یا نه؟!<br /><br />فیلم را خیلی دوست داشتمCakewayhttp://www.blogger.com/profile/12629851684634315302noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-3056623896532457022.post-75698654308170449482009-11-08T12:58:00.000-08:002009-11-08T13:03:33.766-08:00نا رفیقببین تو که نخود هر آشی، چرا آشی که واسه ما پختی نخود نداشت؟! ها؟Cakewayhttp://www.blogger.com/profile/12629851684634315302noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-3056623896532457022.post-53425006016643887132009-11-06T09:19:00.000-08:002009-11-06T12:26:16.255-08:00نقابکتاب کیمیا خاتون را تازه تمام کردم. به نظرم کتاب روان نوشته شده بود و من موضوع را دوست داشتم. فقط جای شعرهای ناب مولانا از دیوان شمس خالی بود.به نظرم نویسنده کمی بی سلیقه گی کرده چرا که بهترین وصف حال میتوانست شعرهایی از دیوان شمس باشد.<br />جایی در انتهای کتاب کیمیا خاتون از اطرفیانش گله میکند که چرا انسانها این چنینند تا وقتی که تو را خوشبخت میبینند سعی در این دارند که به طریقی آن را خدشه در کنند دائم میخهند به تو گوشزد کنند آنچه را که بابتش خوشحالی بی دوام است یا تو در اشتباهی یا........ ولی وقتی میفهمند که بدبختی دیگر به کارت کاری ندارند، دیگر میتوانند آرام سر جایشان بنشینند و بیچارگی ات را تماشا کنند<br />به راستی چند نفر هستند کسانی که ازشادیت شاد شوند یا از ناراحتیت غمگین؟ در مقابل چند نفر هستند که از ناراحتیت خوشحال میشوند ؟Cakewayhttp://www.blogger.com/profile/12629851684634315302noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-3056623896532457022.post-15422292317903368542009-08-06T13:42:00.000-07:002009-08-06T13:44:15.170-07:00یادم میآید روزهای من در سال ۲۰۰۴-۲۰۰۶( ۱۳۸۳-۱۳۸۵ شمسی) چقدر سخت گذشت! باورم نمیشود یعنی چرا میشود باور میکنم که آن روزها را گذراندم با آن همه سختی. یعنی من بودم؟! نه حتما من الان من آن موقع نیست. این را مطمئنم. چقدر سخت بود مثل پوست انداختن. از پیله در آمدن تا پروانه شدن! نمیگویم الان پروانهام ولی این من کنونی بسیار بهتر از من قبلی است. بالغ شده از پیله بیرون آماده دنیا را بهتر میبیند....<br />یادم میاید که صبحا در همان سالهای سخت با بغض بیدار میشدم. دارم با خودم فکر میکنم میدانی چقدر باید حالت بد باشد که صبح که بیدار میشوی بغض داشته باشی بعد چند قطره گریه کنی بعد خودت را به زور بکشانی دنبال زندگیت؟!<br />بله میدانم.Cakewayhttp://www.blogger.com/profile/12629851684634315302noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-3056623896532457022.post-25499114688240864152009-08-06T10:13:00.001-07:002009-08-06T10:20:52.392-07:00مبحث کار کردن زنها هم مثل بقیهٔ مباحث در جامعه ما دارای پیچیدگیهای بسیاری است. اصولا ما ایرانیان دیدگاه بسیار متفاوتی نسبت به کار کردن زنها داریم.<br />نسل من در کودکی زن را (چه مادر چه همسایه و....) در آشپزخانه و کلا در خانه دیده است. درصد بالأی از همکلاسیهای من مادران خانه در داشتند. در مدرسه یاد گرفتیم که مادر مسئول تربیت بچهها است و به همین دلیل بهتر است که در خانه باشد. در همان دوران کودکی میدیدیم برای بچهأی که مادرانشان شاغل بودند دلسوزی میشد که مادر نیست که به بچه برسد و .....البته میدیدیم که زنی که بیرون از خانه کار میکند فقط و فقط به دلیل زن بودنش کارهای خانه هم بر دوشش میباشد بر اساس قانونی نانوشته میان زن و مرد.<br />در نوجوانی در گوشمان خواندند که حتما دانشگاه برو و درس بخوان هر چند میدیدیم زنانی که درس خوانده اند و در خانه نشسته اند.<br />جوان که شدیم دور و برمان پر بود از دختران تحصیلکرده از همانها میشنیدیم که "فلانی نیاز مالی دارد که کار کند" یا " فلانی وضع شوهرش خوب است و کار نمیکند" یا کسی که کار میکرد حتما به نحوی اعلام میکرد که "به پولش نیزی ندارم و همینجوری کار میکنم" حتا وضع از این هم بدتر بود تا حدی که تا وقتی خانهٔ پدر بودیم اصلا فکر کار کردن به ذهنمان نمیرسید یعنی کسر شان بود اگر کسی کار میکرد معنیاش همان بود که وضع پدرش خوب نیست و نیاز مالی دارد که کار کند. یعنی ارزش کار کردن زن یک ضد ارزش بود. ابتدای نوشته ام گفتم "مانند بقیه مباحث" به همین دلیل که معمولا ارزشها در جامعه ما ضد ارزش هستند.<br />برای من که سالهای کودکی، نوجوانی و نیمه مهمی از جوانیم را در آن محیط گذراندم طول کشید که فارغ از دیدهها و شنیدهها و بهتر بگویم آموزشهای غلط شاغل بودن برایم ارزش بشود برایم فقط وقت پر کردن نباشد وقتی مجرد بودم فقط پول دراوردن نباشد (که البته حتما یکی از دلایلش هست) وقتی متأهلم.<br />متاسفانه زنهای جامعه ما در خانهٔ پدر منتظر هستند تا شوهر کنند در خانهٔ شوهر آشپزی میکنند تا بچه در شوند تمام زندگیشان میشود بچه تا بزرگش کنند تا شوهرش بدهند یا برایش زن بگیرند بعد لابد نوه دار شوند و نوه را بزرگ کنند و... خلاصه زندگیشان در دیگران معنا پیدا میکند.<br />خوشحالم که میبینم زنان هم نسل من کار میکنند هرچند با مخالفتهای همسرانشان، هرچند با وجود کار خانه که هنوز بر دوششان است که امیدوارم آن نیز روزی از لیست وظائف زنان ما بر داشته شود.Cakewayhttp://www.blogger.com/profile/12629851684634315302noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-3056623896532457022.post-13207508101592501612009-08-05T13:05:00.000-07:002009-08-05T13:06:29.127-07:00به قول بابا طاهر: عزیزان ما گرفتار دو دردیم<br />ایران ما امروز مثل کودکی است که دارد راه رفتن میاموزد. ما ایرانیها در زمینهٔ دموکراسی در مرحلهٔ کودکی هستیم. هنوز زود است انتظار داشته باشیم که راه برویم چه برسد به آنکه بدوییم!<br />دموکراسی یعنی اینکه من، تو و هر یک نفر از ما بتواند عقیدهٔ خودش را داشته باشد. هر کسی بتواند آزادانه عقیدهٔ خود را بیان کند. این را هر کدام ما باید تمرین کنیم عقیدهٔ یکدیگر را بشنویم و به آن احترام بگذاریم، باید قبول کنیم که همه یکسان فکر نمیکنند ولی با تمام تفاوتهای اعتقادی یک اشتراک وجود دارد که برای تک تک ما عزیز است و آن ایران است.<br />من رای ندادهام و طرفدار هیچ حزب و دستهای هم نیستم طرفدار یک ایران آزاد هستم. اگر در گردهمأیهای ایرانیان شرکت میکنم برای این است که به حساب نیامدن رای هموطنم برایم گران تمام میشود، کشته شدنش برایم درد آور است و به هر ایرانی با هر عقیدهای به اندازهٔ خودم حق میدهم که حضور داشته باشد.<br />هر چند برایمان سخت باشد ولی باید بپذیریم هموطن دیگر ما عقیدهای بر خلاف عقیدهٔ ما دارد. باید این را تمرین کنیم. اگر میخواهیم دموکراسی باشد باید خودمان از درونمان شروع کنیم باید دیکتاتورهای درونمان را بکشیم تا آزاد شویم.Cakewayhttp://www.blogger.com/profile/12629851684634315302noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-3056623896532457022.post-3665039161701248102009-07-15T11:53:00.000-07:002009-07-15T12:05:31.034-07:00حاضر و بیداررو در دل برگشا حاضر و بیدار باشCakewayhttp://www.blogger.com/profile/12629851684634315302noreply@blogger.com0