دیروز با دوستی حرف میزدم، یه حرف خیلی جالبی زد، گفت وقتی روزمرّگی هاتو که مینویسی حالا یا توی دفتر خاطرات یا توی وبلاگ، متوجه احساساتی میشی که حتا از به زبون آوردنشون میترسی! واقعا درسته! از صبح تا شب دائم احساساتی رو داریم که تا ننویسیم شاید از وجودشون غافل باشیم، یعنی یکجوری اونقدر قاطی چیزهای دیگهٔ ذهن و روحمون شدن که اصلا حس نمیشن.
داشتم با خودم فکر میکردم که شاید برای ترس از بیان همین حسها هستش که چند وقتیه ننوشتم.
چند روز پیش توی کلاس یوگا برای اولین بار مدیتیشن کردیم، اصولاً زیاد دوست ندارم مدیتیشن رو و چون عجول و کم حوصله هستم حوصلم سر میره در ضمن حالت تهوع میگیرم وقتی چشم هامو میبندم اگر قرار نباشه بخوابم!
کلاس که تموم شد یکی به مربی یوگا مون گفت که میخواسته تمرکز کنه و همش تو مغزش فکرشو که جاهای دیگه پرواز میکرده میکشید و میخواسته به چیزی فکر نکنه! بازم نکتهٔ جالبی بود، مگه چند تا مغز داریم؟ انگار مغزمون چند قسمت میشه و یه قسمت احتمالا دائم داره یه چیزائی رو قایم میکنه که بهش فکر نکنیم یا یه چیز هایی رو هی میگذاره جلومون تا فکر کنیم! چقدر توی خودمون باید ونباید داریم
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
No comments:
Post a Comment