بالاخره یک روز خانه میمانم برای خودم چای درست میکنم نه چای حاضری، چای دم شده در قوری سفید گل نارنجی که مادرم برایم خرید و دوستم برایم آورد.
!در خانه میمانم و چای مینوشم و تلویزیون برنامهٔ فارسی پخش میکند، هر چه باشد فرقی نمیکند
در خانه میمانم و پردهها را بالا میکشم تا آفتاب تمام خانه را بگیرد
در خانه میمانم و با خیال راحت آشپزی میکنم، پیاز داغ و سیر داغ درست میکنم، آش میپزم، خورش بادمجان و فسنجان میپزم
در خانه میمانم و با فنجان قهوه کنار پنجره مینشینم و کتاب میخوانم، ۱ ساعت، ۲ ساعت هرچقدر دلم خواست
در خانه میمامنم و فیلمی که مدتهاست گرفتم که ببینم ، میبینم
در خانه میمانم و بیصبرانه منتظر تلفن مادرم میشوم، تلفن میزند و برایش حرف میزنم و برایم حرف میزند
در خانه میمانم و طعم خانه ماندن را مزه مزه میکنم و نا خود آگاه به خانه فکر میکنم به اینکه وقتی ترکش میکردم نمیدانستم که بازگشتی نیست لا اقل اگر هم باشد اینگونه نخواهد بود
در خانه میمانم و فکر میکنم
Friday
تهران انار و........ ندارد
فیلم تهران را از زمان ناصر الدین شاه با اکنون مقایسه میکرد. در مورد حرفه تهرانیها تا شکل و شمایل و وضعیت زندگیشان میگفت و اینکه چقدر بیسواد بودند و اکثرا تریاکی بودند و عیاشی میکردند. بسیار جالب بود که میگفت در تهران در آن زمان ۸۰ مسجد، دو بیمارستان، دو مدرسه و البته بیش از ۲۰۰ طویله وجود داشته است! البته گفته میشود که عیاشی از زمان ترکها در ایران رواج پیدا کرده است.
انتخاب آهنگها را بسیار دوست داشتم. در جایی از فیلم آهنگ معروف ایران ایران با صدای رضا رویگری پخش شد و ناگفته نماند که بند بند وجودم تکان خورد. همیشه این آهنگ حس عجیبی به من میدهد ایران ایران که میگوید برای ایران دلم غنج میرود انگار ولی به لفسل حال بعدی پیدا میکنم، نمیدانام بالاخره از این آهنگ خوشم میاید یا نه؟!
فیلم را خیلی دوست داشتم
انتخاب آهنگها را بسیار دوست داشتم. در جایی از فیلم آهنگ معروف ایران ایران با صدای رضا رویگری پخش شد و ناگفته نماند که بند بند وجودم تکان خورد. همیشه این آهنگ حس عجیبی به من میدهد ایران ایران که میگوید برای ایران دلم غنج میرود انگار ولی به لفسل حال بعدی پیدا میکنم، نمیدانام بالاخره از این آهنگ خوشم میاید یا نه؟!
فیلم را خیلی دوست داشتم
Sunday
Friday
نقاب
کتاب کیمیا خاتون را تازه تمام کردم. به نظرم کتاب روان نوشته شده بود و من موضوع را دوست داشتم. فقط جای شعرهای ناب مولانا از دیوان شمس خالی بود.به نظرم نویسنده کمی بی سلیقه گی کرده چرا که بهترین وصف حال میتوانست شعرهایی از دیوان شمس باشد.
جایی در انتهای کتاب کیمیا خاتون از اطرفیانش گله میکند که چرا انسانها این چنینند تا وقتی که تو را خوشبخت میبینند سعی در این دارند که به طریقی آن را خدشه در کنند دائم میخهند به تو گوشزد کنند آنچه را که بابتش خوشحالی بی دوام است یا تو در اشتباهی یا........ ولی وقتی میفهمند که بدبختی دیگر به کارت کاری ندارند، دیگر میتوانند آرام سر جایشان بنشینند و بیچارگی ات را تماشا کنند
به راستی چند نفر هستند کسانی که ازشادیت شاد شوند یا از ناراحتیت غمگین؟ در مقابل چند نفر هستند که از ناراحتیت خوشحال میشوند ؟
جایی در انتهای کتاب کیمیا خاتون از اطرفیانش گله میکند که چرا انسانها این چنینند تا وقتی که تو را خوشبخت میبینند سعی در این دارند که به طریقی آن را خدشه در کنند دائم میخهند به تو گوشزد کنند آنچه را که بابتش خوشحالی بی دوام است یا تو در اشتباهی یا........ ولی وقتی میفهمند که بدبختی دیگر به کارت کاری ندارند، دیگر میتوانند آرام سر جایشان بنشینند و بیچارگی ات را تماشا کنند
به راستی چند نفر هستند کسانی که ازشادیت شاد شوند یا از ناراحتیت غمگین؟ در مقابل چند نفر هستند که از ناراحتیت خوشحال میشوند ؟
Thursday
یادم میآید روزهای من در سال ۲۰۰۴-۲۰۰۶( ۱۳۸۳-۱۳۸۵ شمسی) چقدر سخت گذشت! باورم نمیشود یعنی چرا میشود باور میکنم که آن روزها را گذراندم با آن همه سختی. یعنی من بودم؟! نه حتما من الان من آن موقع نیست. این را مطمئنم. چقدر سخت بود مثل پوست انداختن. از پیله در آمدن تا پروانه شدن! نمیگویم الان پروانهام ولی این من کنونی بسیار بهتر از من قبلی است. بالغ شده از پیله بیرون آماده دنیا را بهتر میبیند....
یادم میاید که صبحا در همان سالهای سخت با بغض بیدار میشدم. دارم با خودم فکر میکنم میدانی چقدر باید حالت بد باشد که صبح که بیدار میشوی بغض داشته باشی بعد چند قطره گریه کنی بعد خودت را به زور بکشانی دنبال زندگیت؟!
بله میدانم.
یادم میاید که صبحا در همان سالهای سخت با بغض بیدار میشدم. دارم با خودم فکر میکنم میدانی چقدر باید حالت بد باشد که صبح که بیدار میشوی بغض داشته باشی بعد چند قطره گریه کنی بعد خودت را به زور بکشانی دنبال زندگیت؟!
بله میدانم.
مبحث کار کردن زنها هم مثل بقیهٔ مباحث در جامعه ما دارای پیچیدگیهای بسیاری است. اصولا ما ایرانیان دیدگاه بسیار متفاوتی نسبت به کار کردن زنها داریم.
نسل من در کودکی زن را (چه مادر چه همسایه و....) در آشپزخانه و کلا در خانه دیده است. درصد بالأی از همکلاسیهای من مادران خانه در داشتند. در مدرسه یاد گرفتیم که مادر مسئول تربیت بچهها است و به همین دلیل بهتر است که در خانه باشد. در همان دوران کودکی میدیدیم برای بچهأی که مادرانشان شاغل بودند دلسوزی میشد که مادر نیست که به بچه برسد و .....البته میدیدیم که زنی که بیرون از خانه کار میکند فقط و فقط به دلیل زن بودنش کارهای خانه هم بر دوشش میباشد بر اساس قانونی نانوشته میان زن و مرد.
در نوجوانی در گوشمان خواندند که حتما دانشگاه برو و درس بخوان هر چند میدیدیم زنانی که درس خوانده اند و در خانه نشسته اند.
جوان که شدیم دور و برمان پر بود از دختران تحصیلکرده از همانها میشنیدیم که "فلانی نیاز مالی دارد که کار کند" یا " فلانی وضع شوهرش خوب است و کار نمیکند" یا کسی که کار میکرد حتما به نحوی اعلام میکرد که "به پولش نیزی ندارم و همینجوری کار میکنم" حتا وضع از این هم بدتر بود تا حدی که تا وقتی خانهٔ پدر بودیم اصلا فکر کار کردن به ذهنمان نمیرسید یعنی کسر شان بود اگر کسی کار میکرد معنیاش همان بود که وضع پدرش خوب نیست و نیاز مالی دارد که کار کند. یعنی ارزش کار کردن زن یک ضد ارزش بود. ابتدای نوشته ام گفتم "مانند بقیه مباحث" به همین دلیل که معمولا ارزشها در جامعه ما ضد ارزش هستند.
برای من که سالهای کودکی، نوجوانی و نیمه مهمی از جوانیم را در آن محیط گذراندم طول کشید که فارغ از دیدهها و شنیدهها و بهتر بگویم آموزشهای غلط شاغل بودن برایم ارزش بشود برایم فقط وقت پر کردن نباشد وقتی مجرد بودم فقط پول دراوردن نباشد (که البته حتما یکی از دلایلش هست) وقتی متأهلم.
متاسفانه زنهای جامعه ما در خانهٔ پدر منتظر هستند تا شوهر کنند در خانهٔ شوهر آشپزی میکنند تا بچه در شوند تمام زندگیشان میشود بچه تا بزرگش کنند تا شوهرش بدهند یا برایش زن بگیرند بعد لابد نوه دار شوند و نوه را بزرگ کنند و... خلاصه زندگیشان در دیگران معنا پیدا میکند.
خوشحالم که میبینم زنان هم نسل من کار میکنند هرچند با مخالفتهای همسرانشان، هرچند با وجود کار خانه که هنوز بر دوششان است که امیدوارم آن نیز روزی از لیست وظائف زنان ما بر داشته شود.
نسل من در کودکی زن را (چه مادر چه همسایه و....) در آشپزخانه و کلا در خانه دیده است. درصد بالأی از همکلاسیهای من مادران خانه در داشتند. در مدرسه یاد گرفتیم که مادر مسئول تربیت بچهها است و به همین دلیل بهتر است که در خانه باشد. در همان دوران کودکی میدیدیم برای بچهأی که مادرانشان شاغل بودند دلسوزی میشد که مادر نیست که به بچه برسد و .....البته میدیدیم که زنی که بیرون از خانه کار میکند فقط و فقط به دلیل زن بودنش کارهای خانه هم بر دوشش میباشد بر اساس قانونی نانوشته میان زن و مرد.
در نوجوانی در گوشمان خواندند که حتما دانشگاه برو و درس بخوان هر چند میدیدیم زنانی که درس خوانده اند و در خانه نشسته اند.
جوان که شدیم دور و برمان پر بود از دختران تحصیلکرده از همانها میشنیدیم که "فلانی نیاز مالی دارد که کار کند" یا " فلانی وضع شوهرش خوب است و کار نمیکند" یا کسی که کار میکرد حتما به نحوی اعلام میکرد که "به پولش نیزی ندارم و همینجوری کار میکنم" حتا وضع از این هم بدتر بود تا حدی که تا وقتی خانهٔ پدر بودیم اصلا فکر کار کردن به ذهنمان نمیرسید یعنی کسر شان بود اگر کسی کار میکرد معنیاش همان بود که وضع پدرش خوب نیست و نیاز مالی دارد که کار کند. یعنی ارزش کار کردن زن یک ضد ارزش بود. ابتدای نوشته ام گفتم "مانند بقیه مباحث" به همین دلیل که معمولا ارزشها در جامعه ما ضد ارزش هستند.
برای من که سالهای کودکی، نوجوانی و نیمه مهمی از جوانیم را در آن محیط گذراندم طول کشید که فارغ از دیدهها و شنیدهها و بهتر بگویم آموزشهای غلط شاغل بودن برایم ارزش بشود برایم فقط وقت پر کردن نباشد وقتی مجرد بودم فقط پول دراوردن نباشد (که البته حتما یکی از دلایلش هست) وقتی متأهلم.
متاسفانه زنهای جامعه ما در خانهٔ پدر منتظر هستند تا شوهر کنند در خانهٔ شوهر آشپزی میکنند تا بچه در شوند تمام زندگیشان میشود بچه تا بزرگش کنند تا شوهرش بدهند یا برایش زن بگیرند بعد لابد نوه دار شوند و نوه را بزرگ کنند و... خلاصه زندگیشان در دیگران معنا پیدا میکند.
خوشحالم که میبینم زنان هم نسل من کار میکنند هرچند با مخالفتهای همسرانشان، هرچند با وجود کار خانه که هنوز بر دوششان است که امیدوارم آن نیز روزی از لیست وظائف زنان ما بر داشته شود.
Wednesday
به قول بابا طاهر: عزیزان ما گرفتار دو دردیم
ایران ما امروز مثل کودکی است که دارد راه رفتن میاموزد. ما ایرانیها در زمینهٔ دموکراسی در مرحلهٔ کودکی هستیم. هنوز زود است انتظار داشته باشیم که راه برویم چه برسد به آنکه بدوییم!
دموکراسی یعنی اینکه من، تو و هر یک نفر از ما بتواند عقیدهٔ خودش را داشته باشد. هر کسی بتواند آزادانه عقیدهٔ خود را بیان کند. این را هر کدام ما باید تمرین کنیم عقیدهٔ یکدیگر را بشنویم و به آن احترام بگذاریم، باید قبول کنیم که همه یکسان فکر نمیکنند ولی با تمام تفاوتهای اعتقادی یک اشتراک وجود دارد که برای تک تک ما عزیز است و آن ایران است.
من رای ندادهام و طرفدار هیچ حزب و دستهای هم نیستم طرفدار یک ایران آزاد هستم. اگر در گردهمأیهای ایرانیان شرکت میکنم برای این است که به حساب نیامدن رای هموطنم برایم گران تمام میشود، کشته شدنش برایم درد آور است و به هر ایرانی با هر عقیدهای به اندازهٔ خودم حق میدهم که حضور داشته باشد.
هر چند برایمان سخت باشد ولی باید بپذیریم هموطن دیگر ما عقیدهای بر خلاف عقیدهٔ ما دارد. باید این را تمرین کنیم. اگر میخواهیم دموکراسی باشد باید خودمان از درونمان شروع کنیم باید دیکتاتورهای درونمان را بکشیم تا آزاد شویم.
ایران ما امروز مثل کودکی است که دارد راه رفتن میاموزد. ما ایرانیها در زمینهٔ دموکراسی در مرحلهٔ کودکی هستیم. هنوز زود است انتظار داشته باشیم که راه برویم چه برسد به آنکه بدوییم!
دموکراسی یعنی اینکه من، تو و هر یک نفر از ما بتواند عقیدهٔ خودش را داشته باشد. هر کسی بتواند آزادانه عقیدهٔ خود را بیان کند. این را هر کدام ما باید تمرین کنیم عقیدهٔ یکدیگر را بشنویم و به آن احترام بگذاریم، باید قبول کنیم که همه یکسان فکر نمیکنند ولی با تمام تفاوتهای اعتقادی یک اشتراک وجود دارد که برای تک تک ما عزیز است و آن ایران است.
من رای ندادهام و طرفدار هیچ حزب و دستهای هم نیستم طرفدار یک ایران آزاد هستم. اگر در گردهمأیهای ایرانیان شرکت میکنم برای این است که به حساب نیامدن رای هموطنم برایم گران تمام میشود، کشته شدنش برایم درد آور است و به هر ایرانی با هر عقیدهای به اندازهٔ خودم حق میدهم که حضور داشته باشد.
هر چند برایمان سخت باشد ولی باید بپذیریم هموطن دیگر ما عقیدهای بر خلاف عقیدهٔ ما دارد. باید این را تمرین کنیم. اگر میخواهیم دموکراسی باشد باید خودمان از درونمان شروع کنیم باید دیکتاتورهای درونمان را بکشیم تا آزاد شویم.
Subscribe to:
Posts (Atom)